منم میتونم

- اگه اون تونسته فراموش کنه...منم میتونم


+ میبینی؟ هنوز دوسش داری


- از کجا معلوم؟


+ هنوز میخوای کارایی رو بکنی که اون کرده

 

                                       شبهای روشن - فرزاد موتمن

یاد آوری

سلام...

راستی من یه نظر سنجی تو
ماه روشن بلاگفام گذاشتم...

اگه کسی حوصله داشت شرکت کنه...

شاد باشید...
www.maheroshan.blogfa.com

پرنده

پرانتز باز...


مینویسم پرنده...


و پرانتز را نمیبندم...


بگذار پرنده آزاد باشد...

آدمیت

خوشبختی من در من است نه در تو

نه تنها از آن روی که شاید گذرا باشی

بلکه چون می خواهی آنی باشم که نیستم .

اگر تنها برای این عوض شوم که خودخواهی تو را ارضا کنم ،

نمی توانم خوشبخت شوم .

آنگاه که سرزنشم می کنی که چرا افکار تو را نمی اندیشم و چون

تو نمی بینم ،

نمی توانم احساس خرسندی کنم .

عصیانگرم می خوانی

با این حال هرگاه که اعتقادات تو را نپذیرفته ام

بر ضد من عصیان کرده ای .

نمی کوشم به ذهن تو شکل بخشم

می دانم سخت می کوشی تا خودت باشی

اما نمی توانم بگذارم که تو به من بگویی چه باشم ،

زیرا بر آنم تا خودم باشم .

" آدمیت - نوشته لئوبوسکالیا"

محال...

برای تو و خویش

چشمانی آرزو میکنم

که چراغها و نشانه ها را

در ظلماتمان

ببیند...


گوشی که صداها و شناسه ها را

در بیهوشیمان بشنود


برای تو و خویش ، روحی

که این همه را 

در خود گیرد و بپذیرد


و زبانی

که در صداقت خود 

ما را از خاموشی خویش

بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم...

           مارگوت بیکل - احمد شاملو

زیستن

ساده است نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودن که

چگونه زیر غلتکی میرود

و گفتن که

«سگ من نبود»


ساده است ستایش گلی

چیدنش

و از یاد بردن که آبش باید داد



ساده است بهره جوئی از انسانی

دوست داشتنش بی هیچ احساس عشقی


او را به خود وانهادن و گفتن که: دیگر نمیشناسمش


ساده است لغزش های خود را نشناختن



با دیگران زیستن

به حساب ایشان و

گفتن که من اینچنینم


ساده است که چگونه میزییم



باری


زیستن سخت ساده است

و پیچیده نیز هم


                  مارگوت بیکل - احمد شاملو

حقارت

من تلخم...


و این زجر آوره...


میدونم خوندن این حرفا واسه هیچکی ارزش نداره...


اما نوشتم...که نوشته باشم...


میبینی چه زشت شده...


باید تحمل کنی...


فقط همین


و هی تحمل و تحمل و تحمل...


نمیدونم آخرش که چی...


آخرشم جز خورد شدن هیچی عایدم نمیشه...


هه

آغاز

من همینطوری اومدم...


همه دل نوشته ای من تو ماه روشن بلگفامه


اما شاید یه چیزایی رو نشه اونجا نوشت...


شاید بعضی چیزا رو نشه هیچ جا نوشت...


شایدم از اونجا دل کندم و اومدم اینجا...


شایدم دود شدم و نیست شدم و رفتم...

حقیقت

هر توقعی ،
حتی توقع آرامش ،
بی قراری می آورد .


یک فنجان چای ، اوشو