تولد 25 سالگی دخترک...!

تولدت مبارک

دخترک دیوانه

دخترک همیشه سردر گم

دخترک پر حسرت

امروز روزی بود و هست که تو به اینجا اومدی... به این سیاره لعنتی

اومدی تا خیلی چیزا رو ببینی

خیلی آدمها رو

اومدی تا طعم تلخ حسرت و بچشی

اومدی تا خاطره های دردناک بسازی و اون خاطره ها رو مرور کنی و به یادشون اشک بریزی...

هه... و بعضی وقتها هم نریزی...

اومدی اما نصفه... اما نیمه

اومدی اما خیلی بی رنگ!

اونقدر بی رنگ که وقتی اومدی هیچ چیزی تغییر نکرد

دنیا همچنان بی هدف جلو رفت

و به تو یاد داد که همچنان بی هدف جلو بری

روزهای پوچ بسازی

خاطره های پوچ بسازی

یاد داد که تلخی عزیزترین چیزیه که داری... یا بهتر بگم تنها چیزیه که داری

دوباره متولد شو

و هر بار از یاد ببر که میتونست همه چیز خیلی بهتر از این باشه که میبینی

حالا... اینجا... تنها بشین و به حسرتی فکر کن که همیشه با تو خواهد بود

چه میرفتی... چه میموندی... چه میمردی، یا...

شاید فلسفه اومدن من هم برای خودش فلسفه خوبی باشه

شاید دنیا به پوچی بزرگی مثل ماه روشن احتیاج داشت

امروز با روزای دیگه فرقی نمیکنه

انتظار تو هم برای متفاوت شدن این روز فقط یک امید احمقانه است

.....: دوست دارم ۲۲ مهر تولدت و با هم جشن بگیریم

هه...

سالها پیش من یک تولد داشتم که شاید سالها پیش هم نبود

یه جشن تولد داشتم

جشن تولدی که توش با همه بی پولی و با همه غم ها و دعواها و با همه تردیدها... بهترین تولد زندگیم بود

یا حداقل فکر میکردم بهترینه

و فکر میکردم هر سال میتونه این جوری باشه

روزی که در عین بی پولی کلی وسیله خریدم

روزی که حتی کفش و لباسی که آبروی همراهم و نبره نداشتم

روزی که سردم شد... سردمون شد... اما به راستی روز و شب خوبی بود

روزی که سعی کردم و کردیم که احساس خوشبختی کنیم

سعی کردیم از یاد ببریم تولد، تولد دختریه که پره از حسرت

تولد دختریه که پره از نگرانی اما به روی خودش نمیاره

اما...

حالا... اینجا... شمع دارم... عود... سیگار... و فقط و فقط خاطره های دور دور دور...

تولدت مبارک دخترک

امروز شاید ۲۵ ساله شدی

هه

همیشه دوست داشتم ۲۵ ساله بشم

فکر میکردم بهترین سن زندگیمه

چون ۵ و ۲ میشه ۷

و ۷ عزیز بود... و هست

حتی عمو جاویدم نیست

حتی... یه کیف آبی

با یه موجود احمق و دوست داشتنی سفید روش

حتی... یه... یادش بخیر...

هرچه بزرگتر میشم... دلگیر تر میشم

هرچه میگذره بیشتر احساس میکنم هیچی بدست نیاوردم

هوفففففففففففف

بگذریم

تولد ۲۵ سالگیت مبارک

امروز... و حالا... آرزو میکنم... یه روزی... یه جایی... یه جوری... روزهای خوشبختی رو ببینم

روزهایی که بی حسرت و بیخیال گذشته... از شمع هایی که فوت میکنم و از روزهایی که به شب میرسونم لذت ببرم

روزی که نترسم

روزی که برای هیچ چشمی... حتی چشمی که قفل شد و رفت تو ته ته قلبم و از ته ته قلبم فرار کرد دلتنگ نشم!

روزی که دلم هوای روزی رو نکنه که یه غذای شاید ایتالیایی خوردم... تو یه پاساژ معروف و گنده راه رفتم و یه روز خوب و قشنگ ساختم... یا ساختیم!

ورق بزن

برگ برگ زندگی که پوچ شد و دود شد و رفت هوا...!

زندگی تو... یه احمق... یه...

سالها نوشتی و نوشتی... سالها ترسیدی که بنویسی و نوشتی و نوشتی

امروز هم مثل یه موجود پخمه میشینی و مینویسی

برای کسی که خوابید... یا کسی که خودش و زد به خواب

مینویسی به امید روزی که بیدار بشه... و فقط و فقط خطی از نوشته های تو رو بخونه

منتظر می ایستی تا روزی که لحظه ای بیاد و تایپ کنه ماه روشن دات بلاگفا دات کام

و بخونه

و ببینه

و فقط چند کلمه... فقط چند کلمه هم اون برای تو بنویسه

برای اولین بار

یا حتی آخرین بار

دیگه وقتی نمونده... تو بریدی... میبینی؟ تو بریدی... و ترسیدی

تو یه چیزی رفته تو گلوت

یه چیزی که بیرون نمیاد... یه چیزی که بالا نمیاد و بره بره بره تا برسه یه چشمات و بریزه پایین

تو فقط بلدی برای دیگران اشک بریزی

اما حالا که تنهایی و حال و روزت واقعا گریه داره

نه گریه میکنی

و نه میخوای که گریه کنی

حالا اگه یکی بیاد و از یه موجودی که تو خیابون یه ماشین بهش زده و پرتش کرده و بعدش رهاش کرده رفته بگه... پق... میزنی زیر گریه

نه دخترک...

اون چیزی که واقعا باید براش دل سوزوند و گریه کرد حال زار و زندگی پوچ خودته

زندگی پوچی که به زور نتونستی و نمیتونی که پرش کنی

زندگی که توش حتی روز تولدت هم غمگینی

حتی امروز هم... غمگینی

تولدت مبارک دخترک بیچاره...

تولدت مبارک

 

درد

دلم میخواد های های گریه کنم

به حال زار خودم

دلم تاپ تاپ میکنه یه حرکتی بکنم

اما نمیتونم

موندم تو این دو راهی احمقانه ی عجیب

سایه

فقط شدم یه سایه

حتی بدتر

یه ...

دستم درد میکنه

اما

دلم بیشتر

تو که دیگه عادت کردی به دل شکستن

کاش منم عادت کنم به شکسته شدن

کاش...

حیف

بی عنوان

بی تیتر

بی حرف

بی عشق

 بی امید

دیگه هیچی ندارم

همش منتظرم یه روزی یه معجزه ای اتفاق بیافته

احمقانه است

دائم دارم خودمو گول میزنم

تو فکر میکنی آدما خرن؟

تو فکر میکنی من نمفهمم که چیکار داری میکنی

حیف که اینقدر بعضی چیزا تلخه که نمیشه ازش حرف زد

دارم تخریب میشم

این دیگه چه رسمیه

خدایا تو داری چیکار میکنی

حالت بد نشده از اینهمه کثافت کاری های روی زمین؟

بس نیست؟

تمومش کن دیگه 

خواهش میکنم تمومش کن


منم میتونم

- اگه اون تونسته فراموش کنه...منم میتونم


+ میبینی؟ هنوز دوسش داری


- از کجا معلوم؟


+ هنوز میخوای کارایی رو بکنی که اون کرده

 

                                       شبهای روشن - فرزاد موتمن

یاد آوری

سلام...

راستی من یه نظر سنجی تو
ماه روشن بلاگفام گذاشتم...

اگه کسی حوصله داشت شرکت کنه...

شاد باشید...
www.maheroshan.blogfa.com

پرنده

پرانتز باز...


مینویسم پرنده...


و پرانتز را نمیبندم...


بگذار پرنده آزاد باشد...

آدمیت

خوشبختی من در من است نه در تو

نه تنها از آن روی که شاید گذرا باشی

بلکه چون می خواهی آنی باشم که نیستم .

اگر تنها برای این عوض شوم که خودخواهی تو را ارضا کنم ،

نمی توانم خوشبخت شوم .

آنگاه که سرزنشم می کنی که چرا افکار تو را نمی اندیشم و چون

تو نمی بینم ،

نمی توانم احساس خرسندی کنم .

عصیانگرم می خوانی

با این حال هرگاه که اعتقادات تو را نپذیرفته ام

بر ضد من عصیان کرده ای .

نمی کوشم به ذهن تو شکل بخشم

می دانم سخت می کوشی تا خودت باشی

اما نمی توانم بگذارم که تو به من بگویی چه باشم ،

زیرا بر آنم تا خودم باشم .

" آدمیت - نوشته لئوبوسکالیا"

محال...

برای تو و خویش

چشمانی آرزو میکنم

که چراغها و نشانه ها را

در ظلماتمان

ببیند...


گوشی که صداها و شناسه ها را

در بیهوشیمان بشنود


برای تو و خویش ، روحی

که این همه را 

در خود گیرد و بپذیرد


و زبانی

که در صداقت خود 

ما را از خاموشی خویش

بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم...

           مارگوت بیکل - احمد شاملو

زیستن

ساده است نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودن که

چگونه زیر غلتکی میرود

و گفتن که

«سگ من نبود»


ساده است ستایش گلی

چیدنش

و از یاد بردن که آبش باید داد



ساده است بهره جوئی از انسانی

دوست داشتنش بی هیچ احساس عشقی


او را به خود وانهادن و گفتن که: دیگر نمیشناسمش


ساده است لغزش های خود را نشناختن



با دیگران زیستن

به حساب ایشان و

گفتن که من اینچنینم


ساده است که چگونه میزییم



باری


زیستن سخت ساده است

و پیچیده نیز هم


                  مارگوت بیکل - احمد شاملو

حقارت

من تلخم...


و این زجر آوره...


میدونم خوندن این حرفا واسه هیچکی ارزش نداره...


اما نوشتم...که نوشته باشم...


میبینی چه زشت شده...


باید تحمل کنی...


فقط همین


و هی تحمل و تحمل و تحمل...


نمیدونم آخرش که چی...


آخرشم جز خورد شدن هیچی عایدم نمیشه...


هه

آغاز

من همینطوری اومدم...


همه دل نوشته ای من تو ماه روشن بلگفامه


اما شاید یه چیزایی رو نشه اونجا نوشت...


شاید بعضی چیزا رو نشه هیچ جا نوشت...


شایدم از اونجا دل کندم و اومدم اینجا...


شایدم دود شدم و نیست شدم و رفتم...